اکهارت تول کیست
و از چه تجربه ای سخن می گوید؟
اکهارت تول Eckhart Tolle که در زبان فارسی اکهارت تله، اکهارت توله و اکهارت تولی نیز نامیده می شود نویسنده کتاب های نیروی حال (تمرین نیروی حال) و زمینی نو (جهانی نو) است.
اکهارت تول، تا سیزده سالگی در شرایطی پراضطراب زندگی میکرد. شرایطی که بسیاری را از فرطِ افسردگی به سوی خودکشی سوق میداد. یک شب، بعد از بیست ونهمین سالروز تولدش، از خواب پرید و احساس کرد به شدت هراسان است. پیش از آن نیز با حالتی مشابه همان حالت از خواب پریده بود، اما اینبار، حالتی داشت کاملا متفاوت با دفعههای پیشین؛ بیشتر ترسیده بود. سکوتِ شب، طرحِ شبحوارِ اثاثیهی اتاق، صدای قطاری که در آن دورها میگذشت- همه چیز چنان بیگانه با او، دشمنِ او و بیمعنا به نظر میرسید که از دنیا بیزار شد. بیش از هر چیز از وجودِ خودش بیزار بود. اکهارت تله با خود گفت: چرا باید این زندگیِ پر از نکبت را تحمل کنم؟ چرا به این تلاش و تقلای بیهوده ادامه دهم؟
احساس میکرد دوست دارد فنا شود، معدوم شود، نباشد. این احساس، قویتر از احساسِ غریزیِ او برای ادامهی حیاتش بود. این جمله مدام در ذهنش طنین میانداخت که:” دیگر حالم از خودم بهم میخورد.” ناگهان فهمید که این جمله، فکریست در سرِ او. ” آیا من تنها هستم، یا دو نفر هستم؟ اگر حالم از خودم بهم میخورد، پس باید دو نفر وجود داشته باشند: “من” و “خود” که حال من از او بهم میخورد.” اکهارت تله فکر کرد: ” شاید یکی از این دو نفر واقعیت دارد و آن دیگری وهمی بیش نیست.”
از این درک و دریافت چنان شگفتزده شده بود که ذهنش از کار افتاد. آگاه بود، اما دیگر از فکرها خبری نبود. احساس کرد به گردابی عظیم از انرژی کشیده میشود. این کشش ابتدا آهسته بود، اما ناگهان شتاب پیدا کرد. هراسی به جانش چنگ انداخته بود و میلرزید. صدایی در فضای سینهاش پیچید: ” مقاومت نکن!” احساس میکرد دارد به درون خلأی میافتد. احساس میکرد این خلأ در درون اوست، نه در بیرونِ او. ناگهان احساس ترسش ریخت و گذاشت تا به درون آن خلأ بیفتد. بعد از آن را دیگر به یاد نمیآورد.
پرندهای که لبِ پنجره نشسته بود و میخواند، اکهارت تول را از خواب بیدار کرد. پیش از آن چنین صدایی را نشنیده بود. چشمهایش هنوز بسته بود. تصویر یک الماس در خاطرش نقش بست. گفت: ” آری، اگر الماس میتوانست آواز بخواند، صدای او شبیه همین صدایی میشد که اکنون میشنوم.” چشمهایش را باز کرد، نخستین پرتوهای خورشید صبحگاهی از لای پردههای اتاق به درون میتابید. بدون هیچ فکری، احساس کرد، نور باید چیزی بیشتر از آنی باشد که ما احساس میکنیم. آن نورِ ملایمی که از لای پردهها به درون اتاق میتابید، خودِ عشق بود. چشمهای اکهارت تول پر از اشک شدند. بلند شد و دور اتاق قدم زد. اتاق را میدید و میدانست که تا آن زمان اتاق را واقعا ندیده بود. همه چیز تازه و باطراوت به نظر میرسید. گویی همهی چیزها تازه به وجود آمده بودند. اشیا را برمیداشت؛ یک قلم، یک لیوان، و از زیبایی و حیاتی که داشتند به شگفت میآمد.
اکهارت تول، آن روز را در شهر گشت و معجزهی زندگی به روی خاک را مشاهده کرد. احساس میکرد تازه به این دنیا پا گذاشته است. پنج ماه بعد از آن حادثه را در حالتی از آرامشِ ژرف و سکوت گذراند. سپس، به تدریج از شدتِ آن احساس کاسته شد. و شاید آن احساس تبدیل به حالتِ طبیعیِ او شده بود. اکهارت تله در جهان بود و به طور عادی زندگی میکرد، گرچه دیگر میدانست که همهی تلاشها و کوششهای گذشتهاش عملا نمیتوانست چیزی به آنچه که در ابتدا داشت اضافه کند.
البته اکهارت توله میدانست که حادثهای ژرف و شگفت در او اتفاق افتاده است، اما نمیتوانست این حادثه را بفهمد. چند سال بعد بود که با خواندنِ متونِ معنوی و گفتوگو با استادانِ معنویت، فهمید که آنچه منتهای آرزوی همگان است، در او اتفاق افتاده است. فهمید که فشارِ شدیدِ رنجِ آن شب، باید آگاهی او را از دامی رهانده باشد: دامِ بازیِ ذهن. بازیِ ذهن، این است که تو خود را با ترسها و غمهای خود یکی بدانی. این رهایی چنان کامل بود که بیدرنگ خودِ دروغین و رنجورِ او فرو ریخت. گویی بادِ بادکنکی را ناگهان خالی کرده باشند. آنچه باقی مانده بود، ماهیتِ حقیقیِ او بود. ماهیتِ همیشه حاضرِ “من هستم”: آگاهیای ناب و رها از صورتها. اکهارت توله همچنین آموخت که، با حفظِ آگاهیِ خود، به قلمروِ بیزمان و نامیرای درون برود. قلمرویی که قبلا آن را به شکلِ خلأ احساس کرده بود. در چنان حالتی از لطف و لطافت و قداست غرق شده بود که حتی تجربههای معنویِ گذشتهاش در برابرِ آن رنگ میباخت. زمانی رسید که، برای مدتی، دیگر از معاش و معیشت برای اکهارت تول چیزی نمانده بود. رابطههایش قطع شده بود، شغلی نداشت، خانهای نداشت، هویتِ اجتماعی خود را نیز گم کرده بود. دو سالِ تمام، با شور و سرمستی، در پارکها میگشت، روی نیمکتها مینشست و در شگفتیهای پیرامونِ خود غرق میشد.
اما حتی زیباترین تجربهها نیز میآیند و میروند. بنیادیترین تجربهی او، همان تجربهی آرامشِ ژرف بود که از آن زمان به بعد هرگز او را ترک نکرد. تجربهای که گاهی چنان قوی و آشکار است که دیگران نیز میتوانند احساسش کنند. گاهی نیز این تجربه جایی در پسزمینهی وجودِ اوست و همچون نغمهای از دوردستها به گوش میرسد.
گاهی بعضیها پیشِ اکهارت تول میآیند و میگویند:” ما تجربهای را میخواهیم که تو به آن رسیدهای. میتوانی آن را به ما منتقل کنی؟ میتوانی راهِ رسیدنِ به این تجربه را به ما نیز نشان بدهی؟” و او به آنها میگوید:” شما چیزی را از من میخواهید که خود دارای آن هستید. مشکل فقط این است که شما نمیتوانید آن را در خود احساس کنید. زیرا ذهنِ شما هیاهو راه میاندازد و نمیگذارد صدای آن به شما برسد.”
دو اثر خواندنی و ژرف اکهارت تول با نام های نیروی حال و زمینی نو با ترجمه شیوا و خواندنی مسیحا برزگر در دسترس علاقمندان قرار دارد.